








تو قهر می کنی
مرا برون ز شهر می کنی
و با زبان چشم های کینه جوی خود
ز گریه چشمه های چشم من شبیه نهر می کنی
نیا، که اعتماد سینه ام شکسته است
که شهد من چو زهر می کنی
چون قهر می کنی









آن زمان که عشق در افق چشمهایت
به من اشارت کرد
سوار بر بال های نقره ای رویاهایم
به سویت شتافتم




و آن زمان که عشق با لبان خاموشت
دعوتم را اجابت کرد
آزاد و رها از خلوتگاه شرم هایم
به سویت شتافنم
حال چه شیرین است
زخم هایی که از تیغ بال هایت
بر تنم نشاندی
و روح درمانده ام را به قعر
ناباوری هایم کشاندی
چه شیرین است




تند باد مغربی که از قهر
نگاهت وزیدن گرفت
و رویاهای سبز باغ دلم
در پسماند های خاطرات نسیان زده ات
به فراموشی سپرده شد
آنگاه جانم با علف هرزه های نامیدی
جان دگر گرفت
من ......... نمی دانستم




عشقی که روزی تاج بر سرم نهاند
دگر روز مسیح وار به صلیبم کشاند









لبت نه گوید و پیداست
میگــــــــــــــــوید دلت آری
که اینســان دشمنی
یعنی که خیلی دوســــتم داری
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصــــر عیاری
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا ......... در آرزوی خویــــــش نگذاری




