کاروان افتاده امشب دست هر نامحرمی
سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی!
چند روزی داغ هفتادو دو گل را دیده ام
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
خیز وبا دست بریده با نگاهی غرق خون
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
روز عاشورا نمی دانی چه برجانم گذشت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
مجلس عیش است وشام ذلت وخاری به راه
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
خطبه هایم این محافل را به آتش می کشد
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
با چنین حیوان صفتهایی که اینجا دیده ام
عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی
یارب این طشتی که در مجلس نمایان است چیست
کز شمیمش بوی یار مهربان آید همی
بی قراران تو محتاجان لختی گریه اند
کاندرین طوفان نماید هفت دریاشبنمی