انارها نمی رسند!
فقط از وحشتِ تنهایی
و بی برگی
دِلخون میشوند
و گاهی
قلبشان تَرَک میخورد...!
تلخ هم که بشوی
می نوشمت
من......
به قهوه های قجری چشم های تو
معتادم
عاشقتشدم که وقتی پاییز شد
و هر کسی رفت توی لاکِخودش،
کسی باشد که هوای
این بی قراریام را داشته باشد...
عاشقتشدم که صبح های ابری
بهانهی لبخند باشی...
که صدایت طعنه بزند به خش خشِ برگ ها...
عاشقتشدم که شعرهایم مخاطبِ خاص داشته
باشند
و آدمها من و تو را با هم ورق بزنند...
آنروز من به دلهره های بعد از نبودنت فکر
نکردم!
"دلم خواست عاشقت شوم"
تا رنگِ فصل ها را، ما تعیین کنیم...!
مثل مسافری که مسیرش جهنم است
دوست دارم تمام پلهای پشتِ سرم
را خراب کنم
من برای آغوش تو
بی اندازه یک زنم....