سی ساله که شوی دیگر عاشقی برایت قلب و
تیر وسطش مهم نیست
برایت حک کردن اسم عشقت
روی درخت معنایی ندارد
گذاشتن عکسش درون کیف دستی ات
بی معنی است
سی سالگی یعنی ریختن یه استکان چای
نشستن روبروی پنجره روبه کوچه
نظاره کردن رفت و امد پرعجله.
به یاد دیروزت بنوشی و زیر لب زمزمه کنی
هی ی ی ی یادش بخیر....
مِثل خرمالوهای رسیده حیاطِ مادربزرگ
مِثل عطرِ دارچینِ چایهای عصرانه
مِثل بارانِ پاییز
مِثل عود
مِثل انارِ دانهدانه با گلپر
مِثل موسیقی خشخشِ برگها
مِثل نوشتنِ آخرین
خطِ مشقهای دوران کودکی
مِثل عید
مِثل آب بازی
چیزهای خوب ساده اند
و تنها شنیدنِ اِسمشان کافیست
تا خوب شود حالِ دلت...!
نبودِشان زندگی را متوقف نمیکند
امّا زندگانی را تَلخ خواهد کرد...!
دُرست مِثل تو...!