من هر شب تو را در خیالاتم در آغوش می گیرم…
خاطراتت را در لحظه لحظه زندگی ام مرور می کنم…
خاطرات اولین دیدار ما در سرد ترین شب زمستان
که به سان بهاری دل انگیز،
شکوفه های عشق را در بند بند وجودم پرورش داد…
و من سرمست از همیشه
از وجود تو به خود می بالیدم…
خاطرات مهربان ترین مرد دنیا
با چشمانی درشت
ابروانی کمانی
دستانی گرم
و نگاهی مهربان …
بوی آغوش تو
در تمام نفس هایم جاریست.
اما…
حالا که تو رفتی
نه نای ماندن دارم و نه پای رفتن.
به من بگو چه کنم با دنیایی که برایم ساختی؟
دنیایی که در آن…
چشمانم تو را تمنا می کنند
دستانم در حسرت لمس تو یخ زده اند
قلبم ناتوان تر از همیشه بهانه تو را می گیرد
دلت می آید که نیایی؟
دلت می آید که من را در این دشت مملوء از گل های خشکیده تنها بگذاری؟